ارزنی برای یاکریم هایم
مادر می گوید : نده. این ها هزار جای دیگر هم می خورند.
می گویم : اصلا فرض بگیریم که هزار جای دیگر هم غذا می خورند. این مهم نیست که با عشق بهشان غذا بدهیم ؟ این که ته مانده ی بشقاب های مردم را بخورند فرقی ندارد با ارزنی که من با عشق بهشان می دهم؟
فکر می کنم : جای دیگر چه می خورند؟ پیتزای ارزن؟ چلو ارزن؟ ته مانده ی ساندویچ با هزار تف و کثیفی؟ اصلا این که بهترین غذا را بهشان بدهند اگر با عشق نباشد چه؟ اگر انسانهای دیگر هم بگویند که بهشان غذا نده هزار جای دیگر هم می خورند، چه ؟
یاکریم هایم وقتی نگاهم می کنند ذوب می شوم در خواستنشان. اگر هزار جای دیگر غذا می خورند این جا چه می کنند؟ کجای دلشان را پُر می کند این ارزن ها؟ کاش مادر یک بار با عشق به این دو یاکریم نگاه می کرد. شاید او هم نمی توانست بگذرد وقتی می دید که با چه شوقی تمام پشت بام را می گردند. از آن گذشته این همه یاکریم در این دور و اطراف. چرا فقط این دو می آیند پیش من؟ اما مادر معتقد است : پرنده ها بی وفایند.
فکر می کنم : پرنده ها! راست می گوید؟ بی وفایید؟ دیگر بهتان غذا نمی دهم.
ظهر شده است. می روم پشت بام. سیگارم را در می آورم و آتش می زنم. می آیند. نه ! پرنده ها بی وفا نیستند. آزادند. سیگارم را می گذارم روی طاقچه ی پشت بام و می روم سراغ جعبه ی ارزن ها. جعبه را می آورم در حالیکه چیز زیادی از ارزن ها باقی نمانده. کمتر از همیشه جلویشان می ریزم تا مادر باز عصبانی نشود که « سعید! تمام کردی ارزن ها را ». و بعد کمی فاصله می گیرم تا با خیال راحت بیایند و بخورند. سیگارم را در دست می گیرم و در حالیکه چیز زیادی از آن نیز باقی نیست می کشم و یاکریم هایم را نگاه می کنم در حالی که با عشق غذایشان را می خورند.
باز شب می شود. یاکریم ها خوابند شاید. یاکریم هایم حالا دیگر حتما خوابیده اند. خوابشان سبک است. تمام زندگی را در ترس می گذرانند. در ترس اینکه نکند انسانی بکشدشان. نکند برای لحظه ای خوشی با تیر بزندشان. نکند حیوانی بخوردشان. پرنده ها همیشه می ترسند. یادم می افتد. بچگی من نیز در ترس گذشت. بمباران. وضعیت قرمز. سفید. آبی. زرد. خاکستری. حالا که می گویند دیگر جنگی نیست. اما می دانم یاکریم ها هنوز نگرانند که نکند تیرهای هوایی نیروهای ضد شورش، بخورد بهشان.
. . . و پرنده ها همیشه می ترسند.
صبح است و مادر هنوز معترض است.
مادر می گوید : این ارزن ها برای یاکریم ها نیست.
ــ پس برای کیست؟
ــ برای مرغ عشق ها.
ــ چرا؟ چرا فقط مرغ عشق ها؟
ــ چون اسیر ما هستند. چون فعلا آنها هستند که در قفسند .
ــ چون آنها اسیر ما هستند غذایشان را می دهیم؟. . . اما یاکریم های من هم غذا می خواهند.
فکر می کنم : پس تنها فرق مرغ عشق های ما و یاکریم ها این است که یاکریم ها آزادند و آزادی همیشه خوب نیست؟ باید در چارچوب قفس (قانون) باشد؟ چون من نمی توانم برای همیشه آنها را در دستانم لمس کنم نباید بهشان غذا داد؟ نگاهشان کن. زندگی در چشمان اینهاست. . .
کاش می شد با انسان ها احساسی حرف زد.
مادر می گوید : نه مامان جان. پرنده ها بی وفایند.
فکر می کنم : پرنده ها! یاکریم های من! بی وفایید؟ دیگر بهتان غذا نمی دهم.
ظهر می شود. به پشت بام می روم. دو تایی با هم نشسته اند روی نرده های پشت بام. ارام روی صندلی می نشینم. فکر می کنم: دیگر بهشان غذا نمی دهم. بی وفایند. مادر راست می گوید. سیگارم را روشن می کنم. به بوی سیگارم شرطی شده اند انگار. در دلم می گویم : نه . نیایید. ترو خدا نیایید. بروید جای دیگر. این همه غذا اما آنها نمی شنوند. آنها می آیند روی بام، روبروی من، گشتی می زنند کمی می ایستند، نوک بر زمین می زنند و کمی بعد دوباره دلم برایشان پر می زند. سیگارم را می گذارم روی طاقچه ی پشت بام و می روم تا جعبه ی ارزن ها را بیاورم. جای همیشگی را نگاه می کنم و نیست. جایی دیگر و نیست. می گردم . نیست که نیست. ناامیدانه به پشت بام بر می گردم. هنوز منتظرند.
دارند نگاهم می کنند. نمی توانم بهشان غذا ندهم. به امیدی آمده اند روی بام خانه ی ما وگرنه این همه بام. خوب می روند جای دیگر . نه! اینها بی وفا نیستند. سراغ کیسه ای می روم که همان نزدیکی هاست. دستم را تا ته توی کیسه می کنم که به نظر می رسد کیسه ی نسبتا کثیفی ست. دستم کمی کثیف می شود چون سبزی مانده و کمی نان له شده هم آنجاست.
یک تکه نان خشک شده . غذای خوبی می تواند باشد. بر می دارم. با دستم خرد می کنم و برایشان می ریزم. دستم را آب می کشم و سراغ سیگارم می آیم. تقریبا تمام شده است. حوصله ی سیگار دیگری هم ندارم. حتما مادر جعبه را قایم کرده.
شب می شود. با مادر صحبت می کنم که جعبه ی ارزن ها کجاست؟ می گوید : سعید! همه ی ارزن ها تمام شد. می گویم : قایمش کردی.
فکر می کنم : من چه آدم بدی هستم. ارزن ها را تمام کرده ام. آنهم برای یاکریم ها. اما من واقعا نمی توانم امیدشان را نا امید کنم. آنها می آیند اینجا که ارزن بخورند.
مادر می گوید : پرنده ها بی وفایند. اینجا نخورند جای دیگر. می گویم : یاکریم ها بی وفایند. اورانگوتان بی وفا نیست؟ گربه بی وفا نیست؟ فیل بی وفا نیست؟ هشت پا بی وفا نیست؟ ماهی بی وفا نیست؟ مادر می گوید : سعید.
فکر می کنم: می خواهی برایم اسب بگیری؟ یا سگ؟ که نجس است در دین شما؟ می خواهی بروم یک الاغ بیاورم اینجا؟ الاغ که بی وفا نیست؟ حسابی سواری می دهد. اصلا .بگو ببینم . . انسان . . . ؟ ضربه ای که به پسرت خورد را یاکریم ها زدند؟ تو به خاطر بی وفایی یاکریم ها با خواهرت رفت و آمد نمی کنی؟ آن خانواده ای که به سخره تان گرفتند یاکریم ها بودند؟ این که همه چیز در حال گران شدن است به خاطر بی وفایی یاکریم هاست؟ فقر، به خاطر یاکریم هاست؟ اصلا مگر ارزن کیلویی چند است ؟
ـــ جعبه ی ارزن ها کجاست ؟
ـــ همان جا . توی کمد.
حالا ظهر فرداست. می گویند صبح ، برف شدید و سنگینی باریده. می گویند کلی آدم ها با آن حال کرده اند. به پشت بام می روم. اما هیچ برفی نیست.
فکر می کنم : مادر ! دیدی برف هم بی وفاست. پس چرا از آن لذت می برند؟
یاکریم ها می آیند روی نرده های پشت بام می نشینند.
فکر می کنم : اما یاکریم هایم هنوز هستند. حالا کی بی وفاست؟
فوری می روم سراغ جعبه ی ارزن ها و دوباره به پشت بام می آیم. سیگارم را هنوز روشن نکرده ام که می آیند روی بام.
فکر می کنم : حالا دیگر به من شرطی شده اند نه سیگارم. شاید ما انسان ها بتوانیم از همین دو تا یاد بگیریم که عاشق باشیم وقتی دو تایی با هم می آیند و دو تایی با هم می خورند و دوتایی با هم پر می کشند و دوباره روی نرده ها می نشینند. وقتی مُردم تا مدت ها این دو یاکریم، شاید انسان ها را به یاد من بیندازند. همین انسان های با وفایی که وقتی یک بار غذای تو را می خورند دیگر بر بام هیچ کس نمی نشینند. چقدر خوب!
نه، مادر ؟!
http://sasalovestory.blogfa.com
نظرات:
راستی! |
«صنم» میگوید: |
«برنج پخته رو خیس کردم ولی نخورد! توی یه سایت خوندم نون سفید و خیس کنم بزنم نوک چوب کبریت بزنم به نوکش تا دهنشو باز کنه و بخوره اما بازم نخورد! نکنه گشنش باشه و از غصه چیزی نخوره!!! نمی دونم اما خیلی نگرانم.. اگه می دونین باید چیکار کنم بهم بگین.. Sanam.hedayat@yahoo.com » |
بی وفایی فقط مال آدماست |
«صنم» میگوید: |
«فقط آدمان که بی وفایی رو می شناسن و بی وفا می شن... همه حیوونا دلشون پاکه و جز عشق اچیزی نمی شناسن.. از دیشب یه بچه یاکریم پیدا کردم که زندگی مو تغییر داده! آخه من هیچوقت با پرنده ها رابطه نداشتن بر عکس سگ و گربه! اما نگاهش، نگرانی و ترسی که توی چشماش می بینم و اینکه نمی دونم باید باهاش چیکار کنم داره دیوو نم می کنه.. یعنی دلش واسه مادرش تنگ شده؟! فقط از خدا می خوام با همون عشقی که می دونم توی وجود من و این پرنده مشترکه کمکم کنه تا بتونم کمکش کنم... الانم آروم خوابیده! فقط آب خورده... برامون دعا کنین....» |